یارب فرج امامان رابرسان
یارب فرج امامان رابرسان

یارب فرج امامان رابرسان

السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ

https://s6.uupload.ir/files/%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%8E%D9%91%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%8F_krqg.jpg

السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ

به اشتیاق ملاقات توست که؛ آفتاب می‌تابد،و شب، بر آسمان پرده می‌اندازد...

تو مرکز اندیشه‌ی خورشید، و تنفّس تمام کائناتی!  سلام؛ بهانه‌ی آمد و رفتِ زمان...

#روزشمار تا سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران به دستور حضرت حجت عجل الله تعال فرجه

#روزشمار تا سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران به دستور حضرت حجت عجل الله تعال فرجه

شیخ خیره‌خیره به چادرنمازِ توی دستم نگاه می‌کند و با خنده جواب می‌دهد: «اما مسجد کوچک ما که قسمت زنانه ندارد. همه‌اش یک شبستان کوچک است!»

یاد همان داستانی که از او و ساخت مسجد خوانده‌ام می‌افتم و می‌گویم: «من می‌دانم که در نیمه یک شب، امام زمان؟عج؟ شما را فراخواندند و دستور ساخت این مسجد مقدس را دادند. بعد هم شما به سراغ سیدابوالحسن در قم رفتید، می‌خواهید بگویم امام زمان؟عج؟ از شما چه خواستند؟!»

- آری... آری، داستانت را تعریف کن!

من اول ماجرای آمدن آن چند مرد به در خانه شیخ و رفتن او به بیرون روستا را تعریف می‌کنم.

#دیدار_با_مسجد_زیبای_جمکران

#مجید_ملامحمدی

#روزشمار تا سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران به دستور حضرت حجت عجل الله تعال فرجه

#روزشمار تا  سالروز تأسیس مسجد مقدس جمکران به دستور حضرت حجت عجل الله تعال فرجه

بغضم گرفت. می‌خواستم دوباره گریه کنم؛ اما با دیدن مرد خندیدم. قیافه‌اش خیلی قشنگ و مهربان بود. حتی قشنگ‌تر و مهربان‌تر از مادرم. با خنده‌اش همه اشک‌هایم خشک شد و من هم خندیدم. از او هم پرسیدم مادرم کجاست؟ لبخندی زد و گفت همان نزدیکی‌هاست. حسابی ذوق کردم. بالاخره یکی زبانم را فهمید. دست کشید روی سرم و من را بوسید. او هم مثل مادرم بوی خوبی می‌داد... مرد رفت و رفت تا اینکه دیدم من را گذاشت داخل کالسکه خودم. حس خوبی داشتم. من هم بوی خوبی گرفته بودم... همه جا پر از نور و چراغ بود. داشتم برای خودم دست می‌زدم و آواز می‌خواندم. مرد هم کالسکه را به چپ و راست می‌چرخاند و جلو می‌رفت.

#مامان_من_گم_شده

#مریم_بصیری

#مولانـــــای‌جـــــان

#مولانـــــای‌جـــــان

عـقل و دل روزی ز هم دلخور شدند

هردو از احساس نـــفرت پر شدند

دل به چشمان کسی,وابسته بود

عقل از این بچه بازی خــسته بود

حرف حق با عقل بود اما چه سود

پیش دل حقانیت مـــطرح نبود

دل به فکر چشم مشکی فام بود

عقل آگاه از خیال خــام بود

عقل با او منطقی رفتار کرد

هرچه دل اصرار,عقل انــکار کرد

کشمکش ها بینشان شد بیشتر

اختلافی بیشتر از پیــشتر

عاقبت عقل از سر عاشق پرید

بعد از آن چشمان مــشکی را ندید

تا به خود آمد بیابانــــگرد بود..

خنده بر لب از غــــم این درد بود...