قصههای زندگانی امام زمان(عج)
قسمت دوم
کمی دیگر راه پیمودیم که ناگاه خودم را در صحن مـقــدس و در کنار کفشداری دیدم! در حالی که پیش از آن، هیچ کوچه و بازاری به چشمم نخورده بود.
داخل ایوان شدیم، از سمت شرقی، از سوی پایین پا. ایشان در رواق مطهر، درنگ نکرد واذن دخول هم نخواند!
داخل شد و دم در حرم ایستاد. سپس خطاب به من گفت:
«زیارت بخوان! » گفتم: من نمیتوانم بخوانم،
گفت:
«میخواهی برایت بخوانم؟» گفتم: آری.
صدایش بسیار گرم وگیرا و دلنشین بود:
«أأدخل یا اللّه...السلام علیک یا رسول الله السلامعلیک یا امیرالمومنین...»
به همین گونه به دیگر امامان سلام دادیم تا اینکه شنیدم: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری»
_آیا امام زمان خودت را می شناسی؟
گفتم:
_آری، آقا. ایشان را میشناسم.
گفت:
_پس به امام زمان خویش هم درود بفرست.
گفتم:
_السلام علیک یا حجة الله، یا صاحب الزمان.
دیدم لبخندی زیبا و نمکین بر لبانش نقش بست و پاسخ داد:
_علیک السلام و رحمت الله و برکاته!
آنگاه داخل حرم شدیم، ضریح مبارک را بوسه زدیم.
فرمود: «زیارت بخوان» گفتم: خواندن نمیدانم! فرمود: «میگویی کدام زیارت را بخوانم؟» پاسخ دادم: هر کدام که بهتر است.
فرمود: «زیارت امین الله» سپس همین زیارت را از آغاز تا فرجام خواند. در این هنگام چراغهای حرم را روشن کردند. شمعها هم روشن بودند، اما من نور ویژهای همچون نور خورشید درخشان را میدیدم! نوری که همهی چراغها وشمعهای حرم در برابر آن همانند نور شمعی در برابر آفتاب بود! با این همه، من همچنان غافل بودم، به گونهای که این نشانهها را نمیفهمیدم.
باری، پس از زیارت پایین پا، در سمت بالاسر و درِ شرقی ایستاد و زیارت وارث خواند. مغرب که شد و مؤذنها بانگ برداشتند. به من فرمود:
«نماز بخوان! به جماعت بپیوند»
آنگاه به مسجد پشت حرم رفتیم. در آنجا نماز جماعت برپا بود. در سمت راست امام جماعت و در کنار وی به نماز ایستاد. اما نمازش را فرادا خواند. من نیز به صف اوّل پیوستم.
اما همینکه نمازم را تمام کردم، هیچ اثری از وی نیافتم! از مسجد بیرون آمدم در حرم به جستوجو پرداختم، همه جا را کاویدم، اما دیگر او را ندیدم! مرا بگو که تازه میخواستم، شب او را مهمان کنم.
یکباره مثل کسی که از خواب پریده باشد، نشانهها و اشارههای او را به یاد آوردم و با خودم گفتم:
_راستی او که بود؟! من که وی را پیشتر ندیده بودم؛ اما او مرا به نام خواند و چندین نشانه، نشانم داد! افسوس که دامنش را به آسانی رها کردم! افسوس!