#جمعه_های_دلتنگی
دمی که سیر وجودم الی السما میشد
تمام صفحه ی شعرم پر از خدا میشد
گمان کنم خبر از یار می رسد امروز
که باب فیض الهی به سینه وا میشد
به زخم کهنه ی چشم انتظارها دیگر
نگاه مرحمت دلبری دوا میشد
چه جلوه ای شده بر ظرف کوچک قلبم
که بند بند وجودم زهم جدا میشد
کنار سفره ی زیباترین مسافر عرش
دلم ز پنجه ی تنگ قفس رها میشد
به هر نسیم که در زلف یار می پیچد
به هرکرشمه گره ها زکار وا میشد
در این زمانه که مردم همه غریبه شدند
در این سکوت کسی با من آشنا میشد
فرج مولاصلوات