یارب فرج امامان رابرسان
یارب فرج امامان رابرسان

یارب فرج امامان رابرسان

روایات_آخرالزمانی

روایات_آخرالزمانی

امام محمد باقر علیه السلام چنین فرمودند : قائم قیام نمی کند مگر پس از وحشت شدید ، زلزله ها ، فتنه ها و بلاهای فراگیری که بر مردم چیره می شودو طاعونی پیش از آنها شایع شود. شمشیر بسیار برنده ای در میان عرب پدید آید و اختلاف در میان مردم افتد و امور مذهبی مختل شود و حالشان دگرگون گردد به طوری که هر صبح و شام آرزوی مرگ کنند. و این در اثر طغیان و پرده دری است که مردم به خون یکدیگر تشنه می شوند و خون همدیگر را می خورند(۱)

 در روایتی دیگر رسول اکرم چنین می فرماید :ددر آن ایّام قلب مومن در درون خود آب می شود ؛ آن چنانکه نمک در آب ذوب می شود زیرا منکر را می بیند و قدرت جلوگیری و تغییر آن را ندارد . مومن در میان آنها با ترس و لرز راه می رود که اگر حرف بزند او را می خورند و اگر ساکت شود ، از غصه می میرد و دق می کند(۲)

منابع :

۱-غیبت نعمانی صفحه ۲۳۵

۲-تفسیر قمی ، جلد۲، صفحه ۳۰۴

سلام_امام_زمانم دل را پر از طراوت عطر حضور کن

https://s4.uupload.ir/files/%D8%AF%D9%84_%D8%B1%D8%A7_c1jx.jpg

سلام_امام_زمانم

دل را پر از طراوت عطر حضور کن

آقا تو را به حضرت زهرا ظهور کن

آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه

برگرد و شهـر را پر از امواج نور کن

الَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج

تعجیل درفرج # صلوات

#امام_زمان_عج

#امام_زمان_عج

روز درگیرم که شب نایی نمی‌ماند بجا

شب که غفلت باشد احیایی نمی‌ماند بجا

آه وقتی می‌کشم،سوزی میان سینه نیست

از دل ناساز آوایی نمی‌ماند بجا

گریه دادی تا گناهان مرا پاکش کنی

قطره می‌ریزم، و دریایی نمی‌ماند بجا

سایه‌ات را کم نکن که بی‌حضورت از دلم

هیچ چیزی غیر رسوایی نمی‌ماند بجا

در مسیرت بودم اما نیتم با تو نبود

این شده از من رد پایی نمی‌ماند به جا

مثل زهرا باید از گمنامی استقبال کرد

می‌دهد جان و از او جایی نمی‌ماند به جا

تا  نیایی رد آن شلاق‌ها که می‌زدند

هم‌چنان بر صورت آیینه می‌ماند به جا

وحید عظیم پور

مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد تقی بافقی(ره) فرموده اند:

مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد تقی بافقی(ره)  فرموده اند:

قصد داشتم از نجف اشرف با پای پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بروم. فصل زمستان بود که از نجف حرکت کردم، وارد ایران شدم...

یک روز نزدیک غروب که هوا سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود.

 با خود گفتم: امشب در این قهوه خانه می مانم و صبح به راهم ادامه می دهم.

وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از جوانان در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو ولعب و قمار هستند.

با خود گفتم: خدایا! چه کنم؟ اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم (که چه کنم) صدایی شنیدم که می گفت: «محمد تقی! بیا اینجا به طرف صدا رفتم. دیدم شخص با عظمتی زیر درخت سبز و خرمی نشسته است و مرا به طرف خود می طلبد! نزدیک او رفتم. دیدم درحریم این درخت، هوا ملایم است حتی زمین زیر درخت نیز خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولی عصرعلیه السلام (که با قرائنی متوجه شدم ایشان حضرت بقیه الله علیه السلام است) بیتوته کردم و آنچه من گفتم: اجازه بفرمایید من همیشه در خدمتتان باشم و با شما بیایم.

فرمود: «شما نمی توانی با من بیایی.»

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «در این سفر، دو بار شما را خواهم دید و نزد شما می آیم.

بار اول، قم و مرتبه دوم نزدیک سبزوار شما را ملاقات می کنم.» سپس ناگهان از نظرم غایب شد.

من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر  از پا نشناختم و به راه ادامه دادم تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم. سه روز برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام و وعدة تشرف به محضر آن حضرت، در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!.

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی، متأثر بودم تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم؛ همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خود گفتم: چرا خُلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار است، باز خدمتش نرسیدم.

در همین فکرها بودم که صدای پای اسبی را شنیدم.برگشتم،

دیدم حضرت ولیعصر علیه السلام سوار براسبی هستند و به طرف من تشریف می آوردند.

به مجرد آنکه چشمم به ایشان افتاد، ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.

گفتم: آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم؟»

فرمود: «محمد تقی! ما در فلان شب فلان ساعت نزد شما آمدیم، شما از حرم عمه ام حضرت معصومه علیها السلام بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از شما مسأله ای می پرسید، شما سرت را پایین انداخته بودی (به او نگاه نمی کردی) و جواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم و شما توجه نکردی من هم رفتم.»[1]

شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج1 ص220

تمنای وصال/حسن محمودی، ص 84

#تشرفات

بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟

بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟

گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟

گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده

و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره.

 تو هم سراسیمه میری

و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.

عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟

بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.

بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟

چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!

دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟

تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟

حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟

معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چادر رو بیشتر دوست داره

می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخند می زنه.

التماسِ کمی تفکر

[انامجنون الرقیه سلام الله علیها]