قصه‌های زندگانی امام زمان(عج)

قصه‌های زندگانی امام زمان(عج)

نامم حسن‌بن عبداللّه است.

در روزگار غیبت کوتاه مدت امام مهدی(عج) از سوی مسلمانان زمان، به عنوان حاکم قم برگزیده شدم. هنگام رفتن به قم در میان راه ناگهان چشمم به شکاری افتاد. در پی او تاختم تا این‌که دریافتم از همراهان خویش بسیار دور شده‌ام، ناگهان به جوی آبی رسیدم.

در این زمان، اسب سواری که سر و روی خودش را با عمامه‌ی سبز رنگی پوشانده بود، و به گونه‌ای که تنها دو چشمش دیده می‌شد، به سوی من آمد و نامم را بر زبان آورد!

پرسیدم:_ کیستی و از من چه می‌خواهی؟!

گفت:_ چرا به ناحیه‌ی مقدسه، بی‌اعتنایی می‌کنی و خمس مالت را به نمایندگان من نمی‌دهی؟

با اینکه آدم شجاعی بودم و معمولا از کسی نمی‌ترسیدم، اندکی هراسان شدم و بی‌درنگ گفتم:

_ هر چه بفرمایی انجام می‌دهم!

گفت: _ هنگامی که به قم رسیدی و اموالی به دست آوردی، خمس آن را به نیازمندان بپرداز!

پاسخ دادم:_ به روی چشم!

او هم عنان اسبش را کشید و رفت! من نیز برگشتم، اما نفهمیدم که او چگونه و از کدام سو رفت و هر چه جست‌وجو کردم، دیگر او‌ را ندیدم.

برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه ۱۰۳ و ۱۰۴

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.