#داستان_انتظار
باران میآمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان. به آسمان نگاه کردم. ماه زیر دست و پای ابرها، مثل مهتابی خراب اتاق صد و هفده روشن و خاموش میشد. توی پیامک برای مامان نوشتم:«نگران نباش. انجامش میدم» میدانستم توی اتاق عمل گوشی را ازش گرفتهاند. هفته پیش که قرار عمل را نهایی کردیم، جلوی در بیمارستان دوباره ازم خواسته بود نگذارم نذر هفتگیاش تعطیل شود. با بدخلقی گفته بودم:«مامان من نمیتونم موقع عمل تو رو ول کنم و برم یه جای دیگه. آخه این چه کاریه که ازم میخوای؟» دلخور شده بود ولی چیزی نگفت. جای نور آبی و قرمز آمبولانسها تندتند روی صورتم عوض میشد. باران شدیدتر شده بود. توی پیامک دوم نوشتم:«ببخشید اگه ناراحتت کردم» پیش خودم فکر کردم اگر از اتاق عمل بیرون نیاید و این پیامها را هیچ وقت نبیند چه؟ مرورگر گوشیام را باز کردم و توی گوگل سرچ کردم:«لایو جمکران» روی اولین نتیجه کلیک کردم. دایرهی سفید وسط پلیر شروع کرد به چرخیدن. توی تمام این سالها حتی یکبار هم پایم به جمکران باز نشده بود، اما نمیخواستم حرف مامان روی زمین بماند. این تنها کاری بود که توی این وقت تنگ از دستم برمیآمد. دلشوره داشتم. مثل تمام وقتهایی که مامان توی جمعهای فامیلی گیرم میانداخت تا به مهمانهای غریبه سلام کنم. نمیدانستم چه باید بگویم. چند ثانیه بعد گنبد فیروزهای تمام صفحه را پر کرد. توی سکوت به ریسهها و چراغهایی که از گلدستهای به گلدستهی دیگر کشیده شده بودند خیره شدم. به جز پرستاری که تخته شاسیاش را روی سرش گرفته بود و زیر باران میدوید هیچکس توی حیاط بیمارستان نبود. آسمان مسجد اما صاف صاف بود. نوک انگشتم را کشیدم روی صفحه گوشی که خیس خیس شده بود و چشمهایم را بستم. نمیدانم تا کی توی آن حال ماندم. فقط این را یادم است که وقتی از جایم بلند شدم پرستار را دیدم که با لبخند به سمتم میآمد.
#امام_زمان علیهالسلام