مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد تقی بافقی(ره) فرموده اند:

مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد تقی بافقی(ره)  فرموده اند:

قصد داشتم از نجف اشرف با پای پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بروم. فصل زمستان بود که از نجف حرکت کردم، وارد ایران شدم...

یک روز نزدیک غروب که هوا سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود.

 با خود گفتم: امشب در این قهوه خانه می مانم و صبح به راهم ادامه می دهم.

وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از جوانان در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو ولعب و قمار هستند.

با خود گفتم: خدایا! چه کنم؟ اینها را که نمی شود نهی از منکر کرد، من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم فوق العاده سرد است.

همین طور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر می کردم (که چه کنم) صدایی شنیدم که می گفت: «محمد تقی! بیا اینجا به طرف صدا رفتم. دیدم شخص با عظمتی زیر درخت سبز و خرمی نشسته است و مرا به طرف خود می طلبد! نزدیک او رفتم. دیدم درحریم این درخت، هوا ملایم است حتی زمین زیر درخت نیز خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پر از برف است و سرمای کشنده ای دارد.

به هر حال شب را خدمت حضرت ولی عصرعلیه السلام (که با قرائنی متوجه شدم ایشان حضرت بقیه الله علیه السلام است) بیتوته کردم و آنچه من گفتم: اجازه بفرمایید من همیشه در خدمتتان باشم و با شما بیایم.

فرمود: «شما نمی توانی با من بیایی.»

گفتم: پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟

فرمود: «در این سفر، دو بار شما را خواهم دید و نزد شما می آیم.

بار اول، قم و مرتبه دوم نزدیک سبزوار شما را ملاقات می کنم.» سپس ناگهان از نظرم غایب شد.

من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر  از پا نشناختم و به راه ادامه دادم تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم. سه روز برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام و وعدة تشرف به محضر آن حضرت، در قم ماندم ولی خدمت آن حضرت نرسیدم!.

از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی، متأثر بودم تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم؛ همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خود گفتم: چرا خُلف وعده شد؟!

من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار است، باز خدمتش نرسیدم.

در همین فکرها بودم که صدای پای اسبی را شنیدم.برگشتم،

دیدم حضرت ولیعصر علیه السلام سوار براسبی هستند و به طرف من تشریف می آوردند.

به مجرد آنکه چشمم به ایشان افتاد، ایستادند و به من سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم.

گفتم: آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم ولی موفق نشدم؟»

فرمود: «محمد تقی! ما در فلان شب فلان ساعت نزد شما آمدیم، شما از حرم عمه ام حضرت معصومه علیها السلام بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از شما مسأله ای می پرسید، شما سرت را پایین انداخته بودی (به او نگاه نمی کردی) و جواب او را می دادی، من در کنارت ایستاده بودم و شما توجه نکردی من هم رفتم.»[1]

شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج1 ص220

تمنای وصال/حسن محمودی، ص 84

#تشرفات

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.